داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->

وای از دست خانم ها

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....

اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....

و شوهرش.....

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : وای از دست این خانم ها"داستان های جالب"داستان های طنز"داستان های جذاب"to30", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 994 تاريخ : چهارشنبه 22 / 9 ساعت: 17:18

گفته بودی هرگز تنهایم نمیگذاری قول داده بودی!

پس چرا رفتی؟؟؟به همین زودی قول وقرارت یادت رفت؟گریه‌آور

توکه بدقول نبودی! اما نه....کمی که فکر میکنم میبینم با اینکه رفته ای اما هنوزم لحظه لحظه هایی زندگی ام

پر از خاطرات توست راست گفتی تنهایم نگذاشتی!گریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آور

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : منو خاطراتت"داستان های عاشقانه"داستان های غمگین"to30,niloblog", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 1096 تاريخ : سه شنبه 21 / 9 ساعت: 21:29

من آنقدر نیاز دارمت

که شاید امشب

عاشقانه با ستاره ها

به شهر تو سفر کنم

آری تنها صداست که میماند

وهنوز میشنوم

قویی از دریاچه ای و انسانی

بر وعده گاه انتظار میگذرند

گفتی برای همیشه

از همیشه چند روز دیگر باقیست؟

وگفتی هرگز

وهنوز هرگز نفهمیدم یعنی چه.........؟

حال هرگز

مرا به یاد تو می آورد

برای همیشه

سکوت بود و پیچک احساس

که رو به روشنایی کودکی ام

میبالید


ومن در عمق دیدارت

به دنبال یک ترانه میگشتم

بی شک اندیشه ای بود،او را

در میان واژه های شعر

ورنه من هرگز نمیگفتم خداحافظ

وامروز تا روزی که بخواهی

اگر اندک امیدی به فرا رسیدنت باشد

گر چه ناگوار آید و سخت

از خاطره ات

بی تو باز میگردم

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : هنوز دوست میدارمت"داستان های عاشقانه"داستان های غمگین"to30,niloblog", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 1027 تاريخ : سه شنبه 21 / 9 ساعت: 21:26

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : زخم قلب , داستان های عاشقانه , داستان های غمگین , مطالب عاشقانه , عشقولانه , نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 909 تاريخ : يکشنبه 19 / 9 ساعت: 2:03

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را

و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

 

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : دختر نابینا"داستان های غمگین"داستان های عاشقانه"مطالب زیبا"مطالب جالب", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 1000 تاريخ : شنبه 18 / 9 ساعت: 3:30

خدا یا...

سیب که شیرین است

سهل!

تو بگو، زهر!

هرچه که باشد . . .

بیار،با تمام وجود می بلعم. ...

تو فقط مرا از این دنیا بیرو بی انداز...

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : خدا یا کمکم کن‌‌ " داستان های عاشقانه " داستان های غمگین", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 930 تاريخ : جمعه 17 / 9 ساعت: 15:52

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه، غم انگیز
 جمعه  اندیشه های تنبل بیمار
جمعه خمیازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار
جمعه تسلیم

خانهء خالی
خانهء دلگیر
خانهء در بسته بر هجوم جوانی
خانهء تاریکی و تصور خورشید
خانهء تنهائی و تفال و تردید
خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاویر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...

فروغ فرخزاد

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : جمعه , داستان های عاشقانه , داستان های غمگین , نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 778 تاريخ : جمعه 17 / 9 ساعت: 15:17

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغ

ذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 
داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : معنای خوش بختی , داستان های عاشقانه , داستان های غمگین , نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 923 تاريخ : جمعه 17 / 9 ساعت: 15:13

او که میرود .. تصمیم میگیریم از همه انتقام بگیریم ...
بی خبر از آنکه همه یک او دارند ،که رفته است و برایش ما جزو همه هستیم...
و میخواهند از ما انتقام بگیرد...
میان این طوفان ، او که ما را تنها گذاشته است، رفته است .. معنای گذشتن را حالا نیاز داریم درک کنیم ..
حالا باید عبور کنیم بدون توقع ...

بدون اینکه از همه انتظار داشته باشیم جای او تقاص بدهند...
و این را همیشه فراموش میکنیم که همیشه ما برنده نیستیم .. و این مقصرش خودمانیم نه همه..

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : کسی که میرود,داستان های عاشقانه, داستان های غمگین, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 707 تاريخ : جمعه 17 / 9 ساعت: 15:10

حروفی که نوشته نشده ولی باید خوانده شوند

در قرآن به سه حرف (ا-و-ی) بر می خوریم که در نگارش بعضی از کلمات قرآن نوشته نشده ، ولی باید خوانده شوند ،

به طور کلی می توان موارد آنها را به دو دسته تقسیم کرد:

1- مواردی که جزء اصل کلمه می باشند.

2- مواردی که جزء اصل کلمه نمی باشند


داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : حروفی که نوشته نشده ولی باید خوانده شوند"قرآن"تجوید"داستان های قرآن", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 986 تاريخ : جمعه 17 / 9 ساعت: 14:59

تنوین نون ساکنی است که نوشته نشده ولی خوانده می شود ، حال اگر بعد از کلمه تنوین دار، کلمه ای واقع شود که اول آن

ساکن یا مشدد باشد، در این صورت دو حرف ساکن در تلفظ نزد هم قرار خواهند گرفت که به این حالت التقاء ساکنین می گویند،

برای (رفع التقاء ساکنین) نون تنوین را در تلفظ با حرکت کسره می خوانند.

مانند: لَهْوًا انْفَضُّوا که خوانده می شود: لَهْوَ نِ انْفَضُّوا

بِرَحْمَهٍ ادْخُلُوا که خوانده می شود: بِرَحْمَهِ نِ ادْخُلُوا

فِسْقُ الْیَوُمَ که خوانده می شود: فِسْقُ نِ الْیَوُمَ

یادسپاری: در بعضی از قرآنها برای راهنمایی قاری ، نون مکسور کوچکی در زیر آن کلمه نوشته اند ، مانند: لَهْوَانِ انْفَضُّوا ، بِرَحْمَهِنِ ادْخُلُوا ، فِسْقُنِ الْیَوْمَ

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : رفع التقاء ساکنین" قرآن" تجوید" داستان های قرآن", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 935 تاريخ : جمعه 17 / 9 ساعت: 14:44

معنای قراءت :

قراءت در لغت به معنای (پیوستن حروف و کلمات به یکدیگر) می باشد، و در اصطلاح ، عبارت است از :

چگونگی ادای صحیح حروف و کلمات قرآن ، به همان شیوه ای که در صدر اسلام از پیامبر اکرم (ص) شنیده شده است.

شیوه قراءت قرآن کریم بر اساس آیه شریفه (وَ رَتِّلِ الْقُرآنَ تَرْتیلاً) باید به صورت ترتیل باشد.

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : قرائت, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 728 تاريخ : جمعه 17 / 9 ساعت: 14:45

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : قایم موشک" داستان جالب"داستان کوتاه"داستان عاشقونه"داستان غمگین"مطالب عاشقونه"مطالب عشقولانه"مطالب جالب", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 659 تاريخ : پنجشنبه 16 / 9 ساعت: 21:41

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : مرد نابینا"مطالب جالب" مطالب غمگین" داستان جالب" داستان غمگین", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 565 تاريخ : چهارشنبه 15 / 9 ساعت: 22:49

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : اگه راس میگی عاشق کورش بشو"مطالب عاشقانه"داستان های عاشقانه"داستان کوتاه عاشقانه", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 554 تاريخ : چهارشنبه 15 / 9 ساعت: 22:40

مامان؟

جانم!

تو منو بیشتر دوست داری یا جسی رو؟

زن زیر گلوی توله سگ را آهسته می خواراند. بدون این که سرش را بالا بیاورد:این چه حرفیه عزیزم!

معلومه که تورو دوست دارم.تو دخترمی.

زیر چشمی به ظرف دخترک نگاه کرد:اگه صبحانه ات رو خوردی می تونی بری بازی.فقط تو آب نری.

دختر کوچولو دوستانش را دید که خنده کنان کنار ساحل دنبال هم می دویدند،آب بازی می کردند

و مادرش را که توله سگ را بالا گرفته بود، او را در هوا تکان می داد و با او حرف میزد.

از جا بلند شد.از جا میوه ایی سیبی برداشت و به طرف توله پرت کرد.با سرعت از میز دور شد و چند متر

آن طرف تر ایستاد.دست به کمر زد:تو مامان دروغ گویی هستی.

زن داد زد:دختر بد

به جایی که ضربه خورده بود دست کشید.ناله ی توله بلند شد.

زن او را محکم به سینه اش فشار داد:ناراحت نشو عزیزم.بچه اس دیگه.من معذرت می خوام.

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : دوست داشتن سگی"مطالب عاشقانه"مطالب غمگین"عاشقانه"داستان کوتاه"داستان کوتاه غمگین", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 559 تاريخ : چهارشنبه 15 / 9 ساعت: 17:50

صورتش را روی شانه ی جک بالا و پایین برد.

نفس راحتی کشید:ممنونم که اجازه دادی سرمو روی شونه ت بذارم.احساس آرامش عجیبی به م

دست داد.

جک سرش را جلو برد و زبان در آورد.

زن با کف دست صورت او را پس زد:تو که می دونی از این کار بدم می یاد.

دوباره سر را روی شانه ی او گذاشت:حالا بذار یه کمی بخوابم.

و چشم روی هم گذاشت.

جک رو گرداند و به قاب عکس روی دیوار نگاه کرد. عکس زن و خودش که کنار ساحل انداخته شده بود.

زن، دست ها را قلاب کرد و لای پایش گذاشت:آفرین پسر خوب.

چشم بازكرد و به ترک تازه ی روی سقف خيره شد.

یک آن، نگاهش در نگاه جک تلاقی کرد.

خندید:ای سگ بدجنس!!!

جک دمش را بالا برد و آهسته در هوا تکان داد.

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : تکیه گاه"مطالب عاشقانه"مطالب غمگین"غمگین"عاشقانه"داستان کوتاه غمگین"داستان کوتاه", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 511 تاريخ : چهارشنبه 15 / 9 ساعت: 17:48

مترسک

کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.

مترسک نفس راحتی کشید:بالاخره اومدی!

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : مترسک"عاشقانه"مطالب عاشقانه"غمگین"مطالب غمگین"عشقولانه"مطالب عشقولانه", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 606 تاريخ : چهارشنبه 15 / 9 ساعت: 17:46

کاش میدانستی

smstak.com

کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،

حرف هایم حرف است،

خنده هایم، خنده هایم حرف است.

کاش می دانستی،

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،

کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

من کمی زودتر از خیلی دیر،

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.

کاش می دانستی،

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت،

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست.

تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : کاش میدانستی"کاش"غمگین"مطالب غمگین", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 617 تاريخ : سه شنبه 14 / 9 ساعت: 17:33

عکس عاشقانه smstak.com

دیگر آن مجنون سابق نیستم
آن بیابان گرد عاشق نیستم

اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم

با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم

بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : لایق نیستم"عاشقانه"غمگین"مطالب غمگین"مطالب جالب"شعر غمگین", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 500 تاريخ : سه شنبه 14 / 9 ساعت: 17:30